اسكندر كه به قول معروف قاف تا قاف عالم را گرفت و شرق و غرب را محل تاخت و تاز خود قرار داد، حتما با خود مى انديشيد كه پس از فتح همه كشورها و بلاد، فرمانرواى كل و بى مزاحم همه نقاط زمين شده ، ديگر از هر نظر در آسايش و استراحت خواهد بود، اما ناگهان متوجه شد، كه ممكن است با تلاش و پى گيرى ، همه چيز را بدست آورد ولى يك چيز است كه با تلاش نمى توان به آن دست يافت و آن پايدارى در اين جهان است وقتى اين توجه به او دست داد كه ناگهان خود را در كام بيمارى ديد، و نشانه هاى مرگ را در خود مشاهده كرد، ولى چاره اى جز تسليم مرگ شدن را نداشت ، از دل آه مى كشيد و با يكدنيا حسرت و تاءسف لحظات آخر عمر را مى پيمود، چنانكه از وصيتهاى او (كه بعدا ذكر مى شود) اين تاءسف عميق به خوبى آشكار است او مسافرتها كرد و در همه اين مسافرتها، با پيروزى و فتح برگشت اما اينك مى انديشيد كه بايد به سفرى برود كه در آن برگشتن نيست سفرى كه در آن بدنش اسير خاك مى گردد خاك بر او فرمانروائى مى كند سفرى كه او در طى آن بازخواست خواهند كرد، در اينجا سرنخ را به دست شاعر توانا ((نظامى گنجوى )) مى دهم كه او در قبال نامه از قول اسكندر گويد
سرانجام مملكت و فرمانروائى را بدرود گفت و اجل لحظه اى مهلتش نداد.
|
34115 بازدید
2 بازدید امروز
6 بازدید دیروز
34 بازدید یک هفته گذشته
Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)
Copyright ©2003-2024 Gegli Social Network (Gohardasht) - All Rights Reserved
Developed by Dr. Mohammad Hajarian